پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

❤وبلاگ محمد پرهام عزیز ما❤

آب بازی اجباری

امروز بابایی و مامانی تصمیم گرفتن برای اولین بار منو ببرن حمام. البته فکر نکنین من پسر چرک و پرکی هستم و تاحالا حموم نرفتما. نه! تا حالا مامان بزرگم منو میبرد حموم، ولی الان که نیست، مامان و بابا منو بردن حموم. چی تعریف کنم براتون!! نمیدونم چرا مامان و بابا فکر کردن من جوجه اردکم و اشتباهی اومدم لای آدما!! اینقدر آب و کف به خوردم دادن که حد نداره. اولش اومدم یکم گریه کنم بلکه دست از سرم بردارن، بابایی همون موقع یه کاسه آب ریخت رو سرم و منم که تازه دهنم رو باز کرده بودم، نصفشو نوش جان کردم! با اون مغز کوچولوم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم بهتره گریه مریه رو بیخیال شم و دعا کنم که بابا و مامان بتونن با موفقیت ماموریتشون رو با ...
8 مهر 1391

ختنه سرور

دیروز، یعنی اول مهر، من کوشکولوی نازنازی رو بزور بردن برای ختنه کردن. هرچی گفتم بابا من نی نی ام، گناه دارم، هنوز جون ندارم، یکم صبر کنید حالا، فرار که نمیکنم و ...، هیچکیه هیچکی گوش نکرد. مخصوصا اون بابای بی معرفت که اصرار داشت حتما همین امروز انجام بشه!!! خلاصه اشکمو در آوردن. منم تا تونستم گریه کردم تا دیگه منو اذیت نکنن. ...
2 مهر 1391

دلتنگی

آقا پرهام و مامان آقا پرهام و مامان بزرگ آقا پرهام، از جمعه رفتن قم خونه مامان بزرگ تا هم خاله نرگس یکم استراحت کنه هم پسر خاله آرمان رو ببینند. اما بابایی بیچاره چون مجبور بود بره سرکار، نمیتونست پیششون بمونه و شنبه صبح برگشت تهران. یعنی الان ٢ روزه که نه آقا پرهام رو دیده نه مامان آقا پرهام رو  و حسابی دلش برای جوفتشون تنگ شده. کجایی جوانی که یادت بخیر! (نه ببخشید این ربطی نداشت) نمک در نمکدان شوری ندارد، دل من طاقت دوری ندارد.(این بهتره) ...
1 مهر 1391

عکسهای اتاق خوشگلم

میخوام براتون چند تا عکس از اتاقم بذارم تا ببینید چقدر قشنگه. بابایی و دایی حسین چند بار تخت و کمد سنگین منو از اینطرف اتاق بردن اونطرف تا بالاخره مامانی و مامان بزرگ و خاله سارا رضایت دادند که جاشون خوبه! دست همشون درد نکنه.         ...
28 شهريور 1391

سلام دنیا من اومدم!

سلام به همه یه خبر خیلی خیلی مهم براتون دارم. قبل از اینکه خبرم رو بگم، بخاطر اینکه چند وقت نبودیم عذر خواهی میکنم. حتما از خاطرات آقا پرهام متوجه شده بودید که قراره خونمون رو عوض کنیم. بالاخره خدا خواست و خونه آماده شد و جابجا شدیم. به خاطر همین، اینترنتمون قطع بود و نمیتونستیم وبلاگ رو بروز کنیم. ١٢شهریور، مامانی و دایی حسین و  خاله سارا، وسایل آقا پرهام رو براش آوردن. فرداش هم خودمون اثاث کشی کردیم و رفتیم خونه جدید. اینقدر وسایل پرهام قشنگه که حد نداره. دست بابا بزرگ و مامان بزرگش درد نکنه که زحمت خریدنشو کشیدن. اما خبر مهمم چیه؟! آقا پرهام که دید وسایلش آماده اس، دیگه دلش طاقت نیاورد تو دل مامانش بمونه و نصفه شب ١٥ شه...
15 شهريور 1391