آنروز که تو قدم به دنیا نهادی...
پرهام عزیزم خاطره آنروز (15 شهریور) را می نگارم تا هم من به یاد داشته باشم و هم تو بدانی حس آنروز را . نیمه شب بود که فهمیدم وقت آمدن توست. بسیار غافلگیر شده بودم. حس عجیبی بود گویی بین شادی و غم بین آرامش و اضطراب. ذکر یاالله تا آمدن تو بر لبانم جاری بود. در سحر گاه بود که دردی جانکاه وجودم را گرفت... چنانکه مرگ را در چند قدمی خود می دیدم و بناگاه همه چیز تمام شد و تو را در آغوش خود دیدم چونان رویایی شیرین من مادر شدم و تو طفل دوست داشتنی من قلبم مملو از عشق به تو گشت و وجودم را شادمانی فرا گرفت. انتظار دیدارت به سر رسیده بود و حال تو به بهشت کوچک خانه ما پای گذاشته بودی. آن شب محبت خدا را با تمام وجود حس میکردم گویی در آغوش خدا بودم حسی وصف ناشدنی و خداوند با لبخند تو را به ما هدیه کرد به زیباترین شکل ممکن,که اوست زیبای زیبا آفرین خدای را سپاس بخاطر این همه لطف |
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی