پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤وبلاگ محمد پرهام عزیز ما❤

تفریح های ظهرانه!

بعد از عید که هوا خوب بود، نزدیکای ظهر می رفتیم پارک های دم خونه. نهار رو هم بر می داشتم. بازی می کردی، نهارمون رو می خوردیم، بعدشم می رفتیم مسجد برای نماز ظهر. چند تا دوست هم پیدا کردی. مامانا از این کار ما خیلی خوششون اومده بود. منم شماره شونو گرفتم تا وقتی تو رو می برم  بیرون بهشون زنگ بزنم تا با پچه هاشون بیان پیش ما. ...
8 خرداد 1394

ابراز علاقه

پرهام عزیز ما وقتی می خواد ابراز علاقه کنه از این جملات استفاده می کنه: 1. من بابا / مامان را 2 تا دوست دارم ( بعضی وقتا هم تا 10 با انگشتاش می شمره و می گه 10 تا) 2. مامان/بابای خودمه. 3.ما رو می بوسه و میگه : پرهام بابا/مامان رو بوس کرد. بعد هم میگه : مامان بگو پرهام مامان رو بوس کرد. وقتی هم چیزی بخوره که خوشش بیاد با کلی ادا (سرشون تکون میده) میگه: خلی خومزس ( خیلی خوش مره است!).  ما هم کلی قربون صدقه اش میریم. ...
18 دی 1393

بیدیکو!!!!

خوشبختانه نزیدیک خونه جاهای زیادی برای بازی بچه ها هست. و من سعی می کنم الان که هوا خوب شده ببرمت بیرون و بگردونم. تاب، سرسره ( که بهش می گی "لیز" ) و اسبهایی که خودت می تونی حرکتشون بدی. وقتی اولین بار سوار این اسبا شدی من گفتم: " پیتیکو پیتیکو..." دیگه وقتی می خوای به این اسبا اشاره کنی میگی : بیدیکو  و برام جالبه که خودت فهمیدی چطور حرکتش بدی ودست منو کنار میزنی. ...
20 ارديبهشت 1393

فرهنگ لغات پرهام(1)

الان که 19 ماهت تموم شده: مامان : مامان بابا : بابا دَدَ : بیرون بَه بَه : هر چیز خوراکی بطور عام! آبَه : آب بَبو : ماشین توپ : توپ ( البته قبلا به هندونه هم می گفتی توپ!) نِنونه : هندونه مَما مِما : هواپیما ( صدای هواپیما هم در میاری!) هاپو : سگ جوجه : پرنده جوجی : موجودات زنده بجز آنها که نام مجزا دارند! بابا دِدِ : بادکنک برق ...
10 ارديبهشت 1393

شب یلدا

امسال شب یلدا خونه مادر جون و پدر جون رفتیم ( خوب به خاطر مسافت یک سال اینجاییم و یه سال هم قم!) هندونه شب یلدا رو هم بله دیگه .... بنده تزئین کردم! اینقدر شیطونی کردی .... امیدوازم سراسر زندگیت مثل خورشید فردای یلدا روشن و درخشان باشه عزیز مامان و بابا. ...
5 دی 1392

لباس علی اصغر

جمعه پدر جون و مادر جون صبح زود اومدن خونمون تا تورو با خودشون ببرن. آخه ما خیلی کار داشتیم. البته ما هم عصری رفتیم. وقتی بردنت برات یه دست لباس علی اصغر خریدن که خیلی هم بهت می اومد. دستشون درد نکنه. ...
18 آبان 1392