پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

❤وبلاگ محمد پرهام عزیز ما❤

سونوگرافی احتمالا آخر

روز پنج شنبه ظهر وقت سونوگرافی مامان بود تا از وضعیت من باخبر شن و طبق معمول دل تو دل مامان نبود.(35 هفته و دو روز) بابای مهربون با اینکه خیلی سرش شلوغ بود و فاصله اشم از سونوگرافی زیاد بود خودشو رسوند تا هم مایه دلگرمی برا مامان باشه و هم بتونه منو ببینه! دکتر گفت وزن من 2518 گرم و سن منم 35 هفته و یه روز و خدا رو مشکلی وجود نداره و به این ترتیب مامان و بابا خوشحال شدن. بماند که وقتی از در سونوگرافی اومدن بیرون دیدن آقاپلیسه مشغوله نوشتن جریمه است و وقتی رسیدن کار از کار گذشته بود. دعا کنید صحیح و سالم به دنیای شما پا بذارم. ...
2 شهريور 1391

پرهام شعارساز

این روزا بابای آقای پرهام یه چیز جدید یادگرفته و اون اینه که از طرف پرهام شعار میده! یعنی چی؟؟؟!! مثلا هر اتفاقی که میوفته صداشو نازک میکنه و شروع به شعار دادن میکنه: موآی الکی گو! موآی الکی گو بوآی بدجنس! بوآی بدجنس! دلیل بدجنسی هم اینه که آقای پدر قراره پرهام رو یه روز که سرسره ها زیر آفتاب داغ شدن ببره پارک خوب این بدجنسی نیست؟  بچه حق داره خوب! البته شعارهای مثبت هم میده ها! بوآی مهربونم! بوآی مهربونم! حتما شمای خواننده وبلاگ با خودت میگی بنده خداها قاطی کردن نه! ...
31 مرداد 1391

ویزیت دکتر

امروز نوبت دکتر مامان بود تا خیالش از وضعیت من راحت شه. وقتی دکتر صدای قلب منو شنید گفت که تعدادش بالاست و باید یه نوار قلب از من بگیره. بیچاره مامان کلی نگران شده بود. دکتر گفت یه چیز شیرین بخوره و بعد بره نوار قلبو بگیره. میدونین اون وقتی نگران میشه ساکت میشه و میره تو خودش. شاید دلم براش سوخت ولی خوب... بابا هی سعی میکرد با شوخی آرومش کنه ولی خوب دیگه اونم چیزی نمیگفت و توخودش فکر میکرد. البته من که میدونم چیا میگفت! داشت تو دلش دعا میکرد مشکلی نباشه و وقتی خوابید تا نوار رو بگیرن من که همیشه فوتبال بازی میکردم حس تکون خوردن نداشتمو مامان رو بیشتر نگران کردم! دکتر وقتی نوار رو دید گفت مشکلی نیست. البته با معاینه مامان فهمید قلب مامان ه...
22 مرداد 1391

آغاز به کار وبلاگ آرمان

سلام به همه مهمونای خوبی که به ما سر میزنن یه خبر: وبلاگ پسرخاله جونم شروع بکار کرد با شرکت تو مسابقه لبخند یک فرشته. آدرس: http://doctorarman.niniweblog.com/ خوش به حالش.من که نمی تونم شرکت کنم. امیدوارم برنده بشه اونوقت کلی خوشحال میشم. منم یه عکس ازش میذارم تا پسرخاله جونمو شماهم ببینید: ...
29 تير 1391

مکالمه های پرهام و باباش!!!!

بابای آقاپرهام انگاری منتظر یه همدسته! هرکاری میخواد بکنه (البته به شوخی) میگه : مگنه پرهام؟ و بعد بجای اون با یه لهجه برره ای میگه:آره بوآ خلاصه که فعلا اسم من شده " موآ" و اسم خودشم "بوآ" .........پرهام: آره موآ، بوآ راست میگه! ...بله؟!!!!!!!!! ...
9 تير 1391

خرید سیسمونی

روز پنج شنبه  هفته پیش بعد از ظهر مامان و بابا و مامانی و خاله سارا رفتند برای دیدن وسیله برا من. اون روز فقط یه پیرهن مردونه کوچولو برا من و پسر خالم خریدن. کالسکه و ... را هم پسندیدن! فرداش یعنی جمعه بابایی هم باهاشون رفت تا کمدینا رو ببینن ولی صبح جمعه بود و همه جا تعطیل بعد از ظهر یعنی دم غروب بابایی گفت که بریم شاید باز شده باشند. مامان و بابا و بابایی دوباره رفتن و اینبار مغازه ها باز بودن و اوناهم کلی گشتن با وسواسی که بابا محمدم تو خرید داره بالاخره یه سرویس چوب خوشگل پسندیدن و سفارش دادن. فردا صبحش یعنی شنبه مامان و بابا و مامانی رفتن تا بقیه وسایلو بخرن کلی چیزای خوشگل برام خریدنو البته کلی هم طول کشید...
21 خرداد 1391
1