پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

❤وبلاگ محمد پرهام عزیز ما❤

حرکتهای مختلف

پسر قشنگم! الان دیگه راحت هرجا بخوای میری. هر وقت بخوای میشینی. به هر طرف که بخوای می چرخی. چقدر زود می گذره.... از دیدن کارات سیر نمیشم و هر بار برام تازگی داره و لذت می برم. از خدا می خوام همیشه سلامت و سرزنده باشی.
2 تير 1392

اولین حرکت رو به جلو

پنج شنبه ساعت 9:30 شب گل پسری بخاطر طنابهایی که رو زمین بود اولین حرکت رو به جلو رو انچام داد. این حرکت بین سینه خیز و چهاردست و پا بود. کشف خودش بود دیگه! دستاش رو به جلو میبرد و با پاهاش هل می داد در حالیکه بدنش رو از زمین جدا میکرد! البته ما فیلم هم گرفتیم و کلی ذوق کردیم. و از اینجا دیگه شیطنتهای ویژه پرهام آقا آغاز شد... ...
27 ارديبهشت 1392

کوه ریواس

جمعه 20 اردیبهشت همراه دایی یحیی و دایی محمد و عمو سید تقی اینا رفتیم کوه. البته آقا پرهام در کالسکه و من هم باهاش قدم زدم و بقیه رفتن کوه نوردی! خدا رو شکر به همگی خوش گذشت. از صبح ساعت 7:30 تا ساعت 6 بعد از ظهر اونجا بودیم. آقا مصطفی حسابی عکس گرفت که به محض رسیدن اونا بدستم میذارم. اینم بگم که همگی سوختیم! حتی گل پسری!!!
21 ارديبهشت 1392

بخاطر آروم کردن لثه...

گل پسر برا آروم کردن خارش لثه هاش از هر چیزی که دستش برسه استفاده میکنه! انگشت شست دستش رو میکنه تو دهنش و مثل آچار میچرخونه! بعضی وقتا هم مشتشو... بعضی وقتا انگشت پاشو... بعضی وقتا هرچیزی دستش بیاد! ...
18 ارديبهشت 1392

بازگشت مامان جون و باباجون از مکه

روز شنبه ٧ اردیبهشت ساعت 23 رفتیم فرودگاه برای استقبال از باباجون و مامان جون. پرهام ناز هم تو راه خوابید ولی اونجا بیدار شد . خلاصه بمیرم براش بدخواب شده بود گل پسر در انتظار!!: ساعت 00:30 هواپیما نشست و ساعت 1  بامداد دسته جمعی به خونه رفیتیم. روز یکشنبه ظهر هم به سمت قم حرکت کردیم. ...
17 ارديبهشت 1392

ولیمه مامان جون و باباجون

دوشنبه 9  اردیبهشت شب ولیمه از مکه برگشتن مامان جون و بابا جون بود. تو راه رفتن به تالار خوابت برده بود و تورو در حالیکه خواب بودی بردم داخل و تحویل خاله معصومه ( دختر دایی خودم) دادم. بعدش هم که بیدار شدی خیلی متین و آقا آروم بودی و خلاصه که اصلا اذیت نکردی گل پسرم. خاله معصومه حسابی ازت عکس گرفت ولی هنوز به دستم نرسیده تا بتونم اینجا بذارم. چون فردا بابایی باید میرفت سرکار مجبور شدیم شب برگردیم. راستی مامان جون و باباجون کلی سوغاتی برات اوردن که بعدا یه عکس برا یادگاری میذارم. البته برا من و بابای هم اوردنا!!!!!  دستشون درد نکنه. در ضمن مادربزرگ هم برات به دست پیراهن شلوار سوغات اورده بود که تو خونمون بهت&nb...
17 ارديبهشت 1392

خواب با عروسکهایت

عزیز دل مامان و بابا! دیروز بعد حموم حسابی خسته شده بودی و خوابیدی. ما هم عروسکهاتو گذاشتیم کنارت و این عکسو ازت گرفتیم: انگار عروسکهاتم مثل خودت خسته بودن و خوابیدن کنار تو گل پسر.!!!! فدای این ناز خوابیدنت بشم من. ...
30 فروردين 1392