ادامه عید دیدنی....
فردای عید رفتیم منزل مادر مامان بزرگ. آخه ایشونم از ساداتن. کلی خوشحال شدن از دیدنمون ولی من کلی گریه کردم.
فکر کنم دلم درد گرفته بود یا قولنج کرده بودم!
بعد از اونجا هم رفتیم منزا خان دایی مامان. شام اونجا بودیم. اینقده که خونه مادر بزرگ بی تابی کرده بوده بودم بابایی به مامان گفت که اگه خونه دایی هم گریه کردم شاممونو برداریمو بریم خونه
البته زندایی جان تونست منو آروم کنه و ما تا دیروقت مهمونی رو ادامه دادیم. البته من واقعا همکاری کردما
گفته بودم که من خیلی با مرامم. خوب میخواستم به مامان و بابا هم خوش بگذره دیگه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی