سفر پرهام به جزیره ناشناخته
یه روز آقا پرهام تصمیم گرفت بره و جزیره ناشناخته رو ببینه. پس سوار بر کشتی اش شد و راه افتاد. ولی در بین راه به دزد دریایی برخورد... |
|
ولی قبل از اینکه شمشیرش رو دراره و بجنگه شروع به صحبت کرد و از دزد دریایی خواست که دست از این کاراش برداره. دزد دریایی هم که مرام پرهام رو دید قبول کرد... |
|
بالاخره پرهام به جزیره ناشناخته رسید و چون خیلی خسته بود تو ساحل خوابش برد. وقتی چشماشو وا کرد دید حیووونای ساحل دورش جمع شدن و با تعجب دارن نگاش میکنن. اخه اونا بعد از کنا آدم دیگه ای تو جزیره ندیده بودن. |
|
پرهام با همشون دوست شد و از اینکه جزیره ناشناخته رو تونسته بود ببینه خیلی خوشحال بود. |
پی نوشت:
کنا و سرندیپیتی رو که یادتون هست:
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی