تنها ماندم
دیروز گل پسر و مامان گل پسر رو بردم خونه مامان بزرگ، تا هم بتونه با آرمان و خاله سارا بازی کنه، هم فرصتی بده که مامان مهربونش یکم به درسهاش برسه(هر چند که بعید میدونم بذاره مامان جونش درس بخونه). به هر حال، الان تنهای تنهای تنهای تنها، بدور از همسر و گل پسرم تو خونه نشستم و دلتنگشونم.
آخه، دلم برای خودم سوخت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی