پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

❤وبلاگ محمد پرهام عزیز ما❤

حضور در مهمانی محل کار سابق مامان

امروز من و مامان و بابا دعوت بودیم به مهمونی پایان سال محل کار سابق مامان. گرچه همه برام جدید بودن ولی من گریه نکردما!!!! تازه بغل همه هم رفتم! ولی خوب تو رستوران دیگه خسته و گشنه بودم و... دیگه خودتون حدس بزنین! البته بازمم خیلی خودمو کنترل کردم ولی در کل یا بغل مامان یا بابا ی خاله های همکار مامان در حالیکه ایستاده بودن یا راه میرفتن بودم! به مامان و بابا که خیلی خوش گذشته بود. برا منم جالب بود! راستی هفت سین هم به کمک مامان جونم درست کرد و چیدن. اینم عکس من با مامان در کنار هفت سین. البته این دومین باری بود که اونجا میرفتم! بار اول: تو25روزگی! ...
23 اسفند 1391

حضور در اولین عروسی

دیشب اولین عروسی بود که منم بودم. کلی تیپ زدم و خوشحال و خرم رفتیم.... اما همینکه تو تالار عروسی شروع شدم من زدم زیر گریه و دیگه ول نکردم. با اینکه یه سری مامانی منو به بابایی داد  و بابایی هم منو بیرون برو تا یه هوایی بخورم بازم آروم نشدم. خلاصه تقریبا همش بغل مامانی بودم در حالیکه وایستاده بود و هی راه می رفت. به هر حال عروسی تموم شد و با خستگی زیاد خونه که رسیدیم تا ٩ صبح خوابیدم تا خستگیم در بره! به هرحال این اولین تجربه حضور تو یه عروسی برای من بود! ...
13 بهمن 1391

پرهام نامه

اَلقِصّه! پرهام هنگام عبور از هفت خان پرهام، با اژدهای سبز روبرو شد. نبرد سختی بین آنها درگرفت. گاهی اژدها به پرهام حمله ور میشد و گاهی پرهام با گرز خود بر سر اژدها میکوباند. پس از نبرد طولانی که بین آنها در گرفت، شیر پرهام اژدهای افسانه ای را شکست داد و وارد خان بعدی شد. ...
10 بهمن 1391

تولد باباجون

پنچ شنبه ٢٩ دی رفتیم قم تا تولد باباجون رو جشن بگیریم. البته روز تولدشون ١٢ دی بود ولی چون نزدیک اربعین بود مامانینا با بقیه قرار گذاشتن بعد محرم و صفر جشن بگیرن. وقتی باباجون از بیرون اومد و ما صدای در حیاط رو شنیدیم چراغها رو خاموش کردیم. باباجون هم از اینکه برق هست ولی چراغای داخل خونه خاموشه کلی تعجت کرده بود.. وقتی هم اومد مامانینا که هرکروم مسوول روشن کردن یه چراغ بودن, چراغا رو روشن کردن و دست زدن و... خلاصه کلی باباجونو غافلگیر کردن. خاله سارا هم یه شعر برا تولد بابا سروده بود که خودش نواخت و خوند! درضمن آهنگ تولدت مبارک رو بابای خوبم به خاله سارا یاد داد تا با ارگ کوچولوی من بزنه! لازمه بگم من و آرمان هم کادو دادیم....
30 دی 1391

سفر فضایی

از آقا پرهام دعوت شد بعنوان اولین کودک فضانورد با سفینه ساخت خاله سارا یه سفر اکتشافی در فضا داشته باشه. آقا پرهام هم با کمال میل استقبال کرد.     پس سوار بر سفینه شد و عازم این سفر هیجان انگیز.     ابتدا سراغ قمر سیاره ناشناخته رفت.     و بعد سراغ خود سیاره رفت و ز خاک اون نمونه برداری کرد. همانطور که مشاهده میشه روی قمر و  سیاره نیازی به استفاده از ماسک و لباس مخصوص نیست چون شرایط مشابه زمینه و این یک کشف مهمه. در بازگشت جشن مفصلی براش گرفته شد و جایزه ویژه نجوم به او اهدا شد.     در تصویر زیر هم آقا پرهام و دکتر آرمان رو مش...
26 دی 1391

خاطره شب یلدا

شب یلدا رفتیم خونه مامان جونینا. آرمانینا هم اونجا بودن. من و آرمان کلی در بدو ورود به زبون خودمون صحبت کردیم! مامان جون به من و آرمان یه ماشین قشنگ کلاسیک کادو داد. خاله سارا هم با خط قشنگش روش نوشته بود:پرهام جان اولین یلدات مبارک خاله سارا هم چند تا مسابقه و سرگرمی از جمله پرتاب حلقه آماده کرد. البته من و آرمان با نق زدنامون نذاشتیم خیلی بازی کنن! ...
4 دی 1391

سفر پرهام به جزیره ناشناخته

   یه روز آقا پرهام تصمیم گرفت بره و جزیره ناشناخته رو ببینه. پس سوار بر کشتی اش شد و راه افتاد. ولی در بین راه به دزد  دریایی برخورد...    ولی قبل از اینکه شمشیرش رو دراره و بجنگه شروع به صحبت کرد و از دزد دریایی خواست که دست از این کاراش برداره. دزد دریایی هم که مرام پرهام رو دید قبول کرد...  بالاخره پرهام به جزیره ناشناخته رسید و چون خیلی خسته بود تو ساحل خوابش برد. وقتی چشماشو وا کرد دید حیووونای ساحل دورش جمع شدن و با تعجب دارن نگاش میکنن. اخه اونا بعد از کنا آدم دیگه ای تو جزیره ندیده بودن.  پرهام با همشون دوست شد و از اینکه جزیره ناشناخته ...
15 آذر 1391