پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

❤وبلاگ محمد پرهام عزیز ما❤

واکسن دوماهگی

امروز رفتیم خانه بهداشت تا هم قد و وزن آقا پرهام رو کنترل کنبم و هم واکسنای دوماهگیشو بزنیم. قد:56    وزن: 4400 گرم واکسنا رو هم زدیم.  الهی مامان برات بمیره که درد کشیدی ولی در عوض بعدا مریض نمیشی گل پسرم. ...
16 آبان 1391

ادامه عید دیدنی....

فردای عید رفتیم منزل مادر مامان بزرگ. آخه ایشونم از ساداتن. کلی خوشحال شدن از دیدنمون ولی من کلی گریه کردم. فکر کنم دلم درد گرفته بود یا قولنج کرده بودم! بعد از اونجا هم رفتیم منزا خان دایی مامان. شام اونجا بودیم. اینقده که خونه مادر بزرگ بی تابی کرده بوده بودم بابایی به مامان گفت که اگه خونه دایی هم گریه کردم شاممونو برداریمو بریم خونه البته زندایی جان تونست منو آروم کنه و ما تا دیروقت مهمونی رو ادامه دادیم. البته من واقعا همکاری کردما گفته بودم که من خیلی با مرامم. خوب میخواستم به مامان و بابا هم خوش بگذره دیگه. ...
14 آبان 1391

عید غدیر مبارک

مامان بزرگ من ساداته و دیدارش تو روز عید غدیر یه رسم شده تو خونواده ما. هر سال مامان و بابا میرفتن خونه مامان بزرگینا ولی امسال چون تو خونه مامان بزرگینا بنایی بود اونا اومدن خونه ما. خیلی خیلی.....خوشحال شده بودیم. تازشم مامان بزرگ برام کلی کادو و همینطور عیدی داد. تازه به مامان و بابا هم کادو و عیدی داد! این عکس رو هم اون روز با بابابزرگ جونم گرفتم! اونروز خیلی خوش گذشت. کلی دلمون براشون تنگ شده بود.  در ضمن شب هم ما رفتیم مهمونی خونه خاله مامان بزرگ که اونا هم ( خاله و شوهرخاله) از ساداتن. ...
13 آبان 1391

یه عکس دیگه از خانوادمون

این عکس رو مامان بزرگ خوبم فردای روزی که به دنیا اومده بودم و مرخص شدیم، جلوی در بیمارستان ازمون گرفت. درسته من توی عکس معلوم نیستم(به خاطر آفتاب) ولی عکسشو خیلی دوست دارم. برای همین میذارمش تا شما هم ببینید. ...
7 آبان 1391

جزئیات پشت صحنه اجرا

در پی انتشار تصویر خبر اجرای کنسرت اینجانب لازم دیدم به طرفداران عزیز اعلام کنم که اینطوری نیست که ما بیخبر کنسرت بذاریم جریان اینطوری بود که ما رفته بودیم گشت و گذار که بعلت شهرت همه ریختن دوروبرم!           حالا هی اصرار که یه اجرا برامون بکن، ما هم که یه هنرمند مردمی، موندیم تو رودروایستی!     منم گفتم:آماده اید؟ همه همراهی کنید!       در آخرم که با تشویقای مردم برگشتیم.  ...
6 آبان 1391

اندازه گیری قد و وزن

دیشب بابایی قد و وزنم رو اندازه گرفت. وزنم حدودا 4000 گرم و قدم 55 سانتی متر بود . بعدش بابایی بر اساس یه سری فرمول ریاضی پیچیده (مثل زیر) میزان رشدم رو محاسبه کرد. البته من هم کمکش کردما (آخه من دانشمند کوچولو هستم)! بعدش هم باهم منحنی رشدم رو رسم کردیم. ایناهاش : این منحنی ثابت میکنه که احتمال آدم فضایی بودن من خیلی بیشتر از اون چیزیه که تا حالا فکر میکردیم! ...
2 آبان 1391

اولین حضور در یک مهمانی بزرگ

پنجشنبه ای که گذشت شام دایی مامان مهمونی داده بود و همه دعوت بودن و اولین مهمونی بزرگ و البته شلوغی بود که من حضور داشتم.  البته مامان به سفارش مامان بزرگ و بابا منو بغل کسی نداد و کلا یا تو کریر خوابیده بودم یا در حال شیر خوردن بودم. خاله جونم با پسر خاله آرمان هم اومدن و کلی از دیدنشون خوشحال شدیم. خاله سارا با مامان بزرگینا هم اوموده بود و یه ماشین تراکتور که از شمال سوغاتی برام خریده بود هدیه داد که خیلی هم قشنگه. اینم بگم که مامان کلی از دستم راضی بود چون گریه و بی تابی نکردم. گرچه بیچاره از اتاق بیرون نیومد ولی مهمونی بهش خوش گذشته بود. راستی لباس ملوانیم اندازه ام شده بود و کلی تیپ زده بودم حیف که نشد عکس بگیریم...
22 مهر 1391